داستان هایرو. فصل اول
کهکشانی از افسانه ها.....

سراغاز: جزیره هوکایدو- ژاپن                  نام فصل: تولد

نزدیک غروب بود. صدای برخورد امواج دریا با صخره های سنگی درون ساحل خبر از حادثه ای ناگوار میداد. زن جوان به سختی از درون کلبه چوبی بیرون امد و به دیواره ان تکیه داد.همسرش صبح زود به دریا رفته بود اما هنوز بازنگشته بود. زن عرق های سرد روی پیشانیش را پاک کرد. او چهره ای بسیار زیبا و در عین حال بسیار درد کشیده داشت. غم درون چشمانش موج میزد. مثل امواج دریا که به صخره های سنگی برخورد میکرد و با نامیدی  دوباره به بی نهایت دریا بازمی گشت. زن مو هایی سیاه به سیاهی خوفناک شب، چهره ای سفید به سفیدی ابر های شاد درون اسمان و چشمانی رنگارنگ همانند رنگین کمان داشت. ناگهان از روی درد فریادی کشید. بچه در شکمش به شدت تکان میخورد. او نه ماهه باردار بود. زن همسر ماهیگیر تنها و جوانی بود که به هیچ وجه حاضر نمیشد که از این دریا جدا شود و با مردم درون شهر زندگی کند. او هنگامی که تصمیم گرفته بود همسر ان مرد شود این مسائل و مشکلات را هم پذیرفته بود اما حالا به شدت احساس تنهایی میکرد. بی صبرانه منتظر برگشتن همسرش بود. ناگهان احساس کرد بچه دیگر تحمل ماندن در شکم او را ندارد. زن احساس خفگی میکرد. فقط از خدا میخواست همسرش زودتر بیاید تا فرزندش یتیم بزرگ نشود او مریض و بی رمق بود. زنی در بستر مرگ. معجزه بود که بچه در شکم اوسالم بزرگ شده بود. ناگهان احساس کرد که دیگر وقتش است. وقت رها شدن!! وقت مردن یا شاید متولد شدن!! چرا همسرش نیامده بود؟

10 دقیقه بعد.....

خورشید ارام ارام در دریا فرو میرفت و زن بدون هیچ گونه  نشانه ای از زندگی در ساحل افتاده بود و بچه ای در میان امواج  بی رحم دریا میگریست.........

شهر توکیو- ژاپن

نزدیک غروب بود. خانم تاهارا  در اشپزخانه مشغول پختن کیک برای همسرش بود.اقای تاهارا تا نیم ساعت دیگر به خانه میرسیدو همسرش قصد داشت با یک کیک زیبا و خوشمزه از او پذیرایی کند. خانم تاهارا خمیر کیک را درون فر قرار داد. پیشبند صورتی اش را دراورد و به میخی که در دیوار بود اویزان کرد.ناگهان  درد شدیدی  را در شکمش احساس کرد. او نه ماهه باردار بود. قرار بود پسری به دنیا بیاورد تا بعد ها جای پدرش را به عنوان یک پلیس نمونه در سازمان محافظت از اشیاء ملی ژاپن بگیرد. خانم تاهارا کشان کشان خود را به تلفن رساند و به همسایه اش خانم سوآ  زنگ زد. درد غیرقابل تحمل و طاقت فرسا بود و جانش را  به لبش میرساند. زن با چنگ و دندان زمین را میخراشید، شاید با این کار درد کمتری را احساس میکرد، اما غیرممکن بود. درد زایمان تمام وجودش را فرا گرفته بود. ناگهان زنگ در زده شد. خانم تاهارا به سختی خودش را به در رساند و در را باز کرد. خانم سوآ  وحشت زده وارد خانه شد و به خانم تاهارا کمک کرد تا روی مبل بنشیند. بعد به اشپزخانه رفت و یک حوله نمدار اورد تا عرق های روی پیشانی  خانم تاهارا را پاک کند. خانم تاهارا  حوله را از دست او گرفت و ان را به کناری انداخت و با بی تابی فریاد زد: زنگ بزن اورژانس!! خانم سوآ که دست و پای خود را گم کرده بود فورا تلفن را برداشت و به اورژانس تلفن کرد.  هنگامی که ادرس خانه را به اورژانس داد، برگشت به اتاق تا ببیند خانم تاهارا در چه حال است که متوجه شد او بدون هیچ گونه اثاری از حیات در چهره اش بر روی زمین افتاده است. از روی وحشت جیغی کشید و به سمت خانم تاهارا دوید....

1 ساعت بعد...

اقای تاهارا به سرعت خود افزود و قدم هایش را بیشتر کشید. بلاخره خانم سوآ را پیدا کرد. با عجله پرسید: یوکونا کجاست؟ حالش خوبه؟

-بله حالش خوبه. الان تو اتاق عمله . نگران نباشید حالش خوبه.

اقای تاهارا نفس راحتی کشید ولی همچنان  اضطراب داشت. روی یکی از صندلی هایی که همان اطراف بود نشست. و منتظر ماند. چند لحظه بعد در اتاق عمل باز شد و دکتری از انجا بیرون امد. اقای تاهارا عین فنر از جا بلند شد و از اقای دکتر پرسید: حال یوکونا چطوره؟ دکتر لبخندی زد و گفت: نگران نباشید. شما چه نسبتی با این خانم دارید؟

-من همسرش هستم. مشکلی پیش اومده؟

- نه فقط خواستم بهتون تبریک بگم. شما صاحب یه پسر سالم شدید. همسرتون هم در شرایط خوبی به سر میبرند. مبارک باشه. اقای تاهارا پسرتون واقعا زیباست!! مثل اینکه یه تیکه از ماه باشه. به خاطر این فرزند باید از خدا ممنون باشید.

اقای تاهارا از خوشحالی اشک میریخت. دکتر از ان جا رفت. خانم سوآ گفت: مبارک باشه اقای تاهارا. ببینم حالا اسم این فرشته قراره چی باشه؟

اقای تاهارا در دلش گفت: هوندا!!



نظرات شما عزیزان:

ss501
ساعت18:09---22 فروردين 1392
سلام، من دوست دارم که یه بازیه جدیدو به شما معرفی کنم به اسم ای سیم ، این یک جهان طبیعیهبا کشور های دنیای واقعی جایی که میتونی بجنگی یه تجارت راه بندازی وارد سیاست بشی رئیسجمهور بشی و هرچیزی که بهش فکر بکنی
در حالی حاضر 2 تا سرور موجوده پرایمرای قدیمی (بدون گزینه خرید گلد )و دیگری سکورا که میشه توش گلدم خرید
من بهتون پرایمرا رو پیشنهاد میدم که بیشتر اپدیت میشه و سریعا میشه توش رشد کرد
اگه علاقه مندی لطف کنید و از لینک من بیاید هم به شما 2 گلد بیشتر میده و هم بهمن 5 گلد میده فقط امتحانش گنید

http://goo.gl/dWS1W
این لینک منه ولی شما هم 2 گلد بهتون میده با این لینک بیاید


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:افسانه,رویا,داستان افسانه ای,سفر رویایی,,داستان,رمان,رمان فانتزی,تخیلی,,ساعت 21:33 توسط افسونگر|


آخرين مطالب
» داستان هایرو. فصل اول
» چیز هایی که باید بدانید..

Design By : Pichak